حرفاي دل

راجب تمام كسايي كه شكست ميخورن قلبشون ميشكنه

عشق

..

سلام دوستان ببخشيدچندوقتي نبودم نتونستم فعاليتي داشته باشم خوشحال ميشم ازمطالب ديدن كنيدونظرات برام بفرستيد من ايميل گذاشتم كه اگه كسي خواست چيزي بهم بگه بتونه بازم ازتون تشكرميكنم كه من همراهي ميكنيد دوستتون دارم ????????????

...

توقع بي جاييست... از تو... كه انتظار داشته باشم كه مرا به ياد داشته باشي... در اين همه رنگارنگي؛بي رنگي مرا چه به تو!!! اما كاش كمي...كمي حس بودن ميكردم... مرا ببين سخت در كنج اتاقي منتظر صداي تو هستم... هر جمعه... هرچند... تقصير روز ها نيست... من جمعه را بهانه كردم... هر جمعه ميايد و ميرود... بي تو ميگذرد... و من تنها تر از قبل... همچنان كنج آن اتاق نشسته ام... كمي فرسوده تر... بي رنگ تر از قبل... و در نهايت... به خواب پناه ميبرم تا تو را شايد آنجا در آغوش گيرم...

اوني كه همه چيزخوب بلدن رفتن هم خوب بلدن

تواِ لعنتي؛ خوب ميدونستي براي اينكه زندگي يكي بعد رفتنت ديگه پا نگيره بايد چيكار كني... خوب ميدونستي كه ساعت دو ظهر وقتِ دوستت دارم گفتنه نه يك شب، كه دوستت دارمِ دو ظهر وسطِ اون همه شلوغي فرقش با باقي دوستت دارما فرقه زمينِ تا آسمون... تو خوب ميدونستي كه بايد دستشو بگيري بذاري رو سينت، بذاري حس كنه صداي قلبتو با كفِ دستاش بعد آروم تو فاصله يك سانتيش يه جور كه نفسات بخوره تو صورتش بگي كه نباشي اين صدا رو كف دستاي هيچكس لمس نميكنه ديگه... تو خوب ميدونستي بايد تو مريضي يكيو بغل كني، تو مريضي صورتشو با دستات قاب بگيري و بگي كه چشماش بهترين پرتره ي دنياست... تو خوب ميدونستي وقتي رو موهاي از بارونِ خيسِ يكي داغي لباتو بذاري و به جايِ خودت به فكر نلرزيدن تن اون باشي، كارشو تموم كردي... تو خوب ميدونستي موقعي كه آدم سرشو ميندازه پايين و با دستاش بازي ميكنه فقط نياز داره به يه گرما،يه امنيت و يه حصار كه دور تا دور تنشو محاصره كنه... تو خوب ميدونستي براي كشتن حس من چيكار كني، براي ديگه نچسبيدن دوستت دارم به دل و جونم، براي ديگه نلرزيدن دلم از تپشاي قلب كسي، براي دوباره ديوونه ي چشماي كسي نشدن... تو خوب ميدونستي براي تموم كردنِ آرامش گرفتن از امن شونه هاي يكي بايد چيكار كني... تو همه چيو خوب ميدونستي و من نميدونستم كه اونايي كه همه چيو خوب بلدن رفتنو از همه بهتر بلدن...

تولدت مبارك

عشق يعني: وقتي نيستش به يادشي و مي خواي بااون باشي وقتي بااوني همش مي خواي نگاش كني وقتي نگاش ميكني دوست داري از ته قلب شاد باشه و وقتي داري نگاش ميكني و ميفهمي از ته قلب خوشحاله عاشق تر شي… عشق زندگيم زميني شدنت مبارك

انتظار

توقع بي جاييست... از تو... كه انتظار داشته باشم كه مرا به ياد داشته باشي... در اين همه رنگارنگي؛بي رنگي مرا چه به تو!!! اما كاش كمي...كمي حس بودن ميكردم... مرا ببين سخت در كنج اتاقي منتظر صداي تو هستم... هر جمعه... هرچند... تقصير روز ها نيست... من جمعه را بهانه كردم... هر جمعه ميايد و ميرود... بي تو ميگذرد... و من تنها تر از قبل... همچنان كنج آن اتاق نشسته ام... كمي فرسوده تر... بي رنگ تر از قبل... و در نهايت... به خواب پناه ميبرم تا تو را شايد آنجا در آغوش گيرم...

دلتنگي

اين روزهاي آخر شهريور دارد خفه ام ميكند، تابستاني بي عشق گذشت و پاييزي دلتنگ در راه است ، همچون خشكيده شاخه هايي زودرس چنگ ميزنم به شبهاي بي ماه تا ' كوتاهي روزها ' چيزي اندك مانده است .

پاييز

آري، پاييز نزديك است، اما پاييز كه هميشه صداي خش و خش برگ ها در گذر ها نيست. پاييز كه هميشه با بوي مهر نمي آيد، پاييز گاهي در زير سيگاري روي ميز، زير انبوهي از خاكستر است، گاهي حوالي عطري تلخ پشت يقه ي لباسي تا شده، گاهي هم نم بارانيست كه گوشه چشمانت مي درخشد. پاييز كه هميشه لاي برگ هاي زرد و نارنجي نيست، گاهي در دل كاجيست ميان يك كاجزار هميشه سبز. گاهي قهوه ايست كه سر مي رود، غذاييست كه ته مي گيرد و لبخنديست كه بي بهانه بر لبانت مي نشيند. ساده بگويمت، دلتنگ كه باشي پاييز نزديك است...

رهايي

رها كن... رها كن خودتو از هرچيزي كه تورو به اون وصل ميكنه...يه جاهايي بايد جابزني با وجود اينكه قول دادي،نه فقط بخاطر اون،بلكه بخاطر خودت... يه جاهايي رسيدني دركار نيست‌.‌..اينو خودت ميفهمي... ميفهمي كه انگار ستاره هاتون تو آسمونا باهم جفت نيستن...ميفهمي كه اون رسيدني كه همش بهش فكر ميكردي دركار نيست.. يه جاهايي واقعيت ها خودشونو نشون ميدن و اون موقع است كه تو بايد كنار بياي با همه چيز... كنار بياي و پاپس بكشي...بيشتر از اين خودت و اذيت نكني...بگذر.. اينجا ديگه جاي تو نيست..رها كن خودتو دوستِ من... چون اينجا جاي موندن نيست...